مشروط شوید. مشروطی را برای دانشجو ساخته اند نه رئیس دانشگاه و اساتید. هیچکدام همه واحد های خود را پاس نکنید. از حد مجاز مشروطی و ترم های مجاز حضور در دانشگاه نهایت استفاده را ببرید. مطمئن باشید بیرون از دانشگاه هیچ خبری جز رفتن به سربازی و بعد از آن بیکاری وجود ندارد. حداقل وقتی که در دانشگاه حضور دارید به عنوان یک دانشجو شناخته می شوید نه یک بیکار.
تا دوران تحصیلتان تمام نشده در دانشگاه عاشق شوید و ازدواج کنید. چون اگر دانشگاهتان تمام شود هیچکس حاضر نیست با یک آدم آس و پاس بیکار ازدواج کند.
- جزوه های خود را مرتب و منظم بنویسید شاید فرجی شد و کسی برای گرفتن جزوه به شما مراجعه کرد و بختتان باز شد وگرنه بعد از تمام شدن دانشگاه بخت ازدواج را از دست خواهید داد.
- یکی از راه های گرفتن نمره درس خواندن است. برای گرفتن نمره راه های دیگری هم وجود دارد. یکی از ساده ترین این راه ها پاچه خواری است. اکثر دانشجویان و به خصوص شاگرد اول ها نمره خود را از این طریق به دست می آورند. راه دیگر گرفتن نمره، جنس مخالف بودن است که در این روش نیازی نیست شما کار خاصی انجام دهید. نمره خود به خود برای شما منظور می شود.تهدید استاد به پنچر کردن ماشینش، مظلوم نمایی و بهانه مریضی و فوت اقوام درجه یک و دو و پیدا کردن آشنا و استفاده از بند پ روش های دیگر گرفتن نمره است که در مواقع لزوم توصیه می شود.
- در فعالیت های فوق برنامه شرکت کنید. شما با درس خواندن فوقش یک لیسانسه بیکار می شوید. اما با شرکت در برنامه های فوق برنامه استعداد های هنری و غیر هنری خود را کشف و استعداد های هنری خود را خنثی و استعداد های غیر هنری خود را ضبط و بعد از فارغ التحصیل شدن به کار می بندید.
- به تمام همکلاسی های خود پیشنهاد ازدواج بدهید و بعد از فارغ التحصیلی با دختر خاله پدرتان ازدواج کنید.
با این کار هم مدت مدیدی چند نفر را سر کار گذاشته اید و آمار بیکاری را در کشور کاهش داده اید و هم باعث بالا رفتن اعتماد به نفس چند نفر شده اید و هم روابط فامیلی را تقویت کرده اید.
- با گرفتن پایین ترین مدرک، دانشگاه را رها کنید. هرگز از یک سوراخ دوبار گزیده نشوید. ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد و دکتری یک اشتباه بزرگ است هر وقت تحصیل را رها کنید و به کار اصلی خانوادگیتان برگردید، سود کرده اید. با ادامه تحصیل شما یک فوق لیسانس و یا دکتر بیکار خواهید شد که دیگر نمی توانید سرتان را پیش در و همسایه بلند کنید. پس تا دیر نشده به فکر یک کار نان و آب دار باشید.
رفتم پمپ بنزین به یارو میگم ۴۰ تا بزن
میگه ۴۰ لیتر؟
پَـــ نَ پَــــ ۴۰ تا قاشق چای خوری
***************************************
به دوستم میگم فهمیدی مریم جدا شد؟؟؟ میگه از شوهرش؟؟؟؟؟ پَـــ نَ پَــــ چسبیده بود کف ماهیتابه کفگیر زدم جدا شد
***************************************
از دل درد دارم میمیرمو جلوی دستشویی دارم پیچ و تاب میخورم .
بعد 2 ساعت یارو اومده بیرون میگه دستشویی داری ؟؟
میگم پَـــ نَ پَـــ دیدم فضای مناسب و دلبازیه اومدم موج مکزیکی تمرین میکنم.
***************************************
ایستک خریدم ، در باز کن رو دادم به دوستم ، میگه : با این بازش کنم ؟!!!
میگم پَــــ نَ پَــــ !!! روش راست کلیک کن ! اوپن ویت رو بزن ! با اینترنت اکسپلور بازش کن !!
همچین نگام میکنه میگه : کاش وی پی ان داشتم ! چون اگه الکل داشته باشه فیلتره !!!
***************************************
ادامه مطلب ...
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسهی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آنرا همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یک نفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
به به چه خوشمزه است ... شما هم بفرما !!!
منم هندونه می خوام ...
به به چه آفتابیه ... تو حسرت یه روز آفتابی بودیم ها ..
کاش زودتر این سگه بره ... من نمی دونم آخه جا قحط بود باید اینجا قرار می ذاشتیم ...
لعنت به این زندگی ... آخه چرا اینجوری شد ... !!؟؟
بفرما تو .. دم در بده ....
حالا دیگه منو این شکلی ببینه عمرا نمیره سراغ سگای دیگه ...
خانم اجازه ... تقصیر ما نبود ....
اینم این مدلیشه دیگه ...
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت .... !!
مامانی هم با این دست آوردنش ... خودم بازی می کردم بهتر بود ...
بچه بودیم چقد از این کارا می کردیم ها ....
زندگی من از 9 ماهگی تا 90 سالگی!
پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم !
یک سالگی : در حالیکه عمویم من را بالا و پایین میانداخت
و هی میگفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد !
چهارسالگی : در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم
و در حالیکه او گریه میکرد ، من میخندیدم ! نمیدانم چرا ؟!
هفت سالگی : پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی
از قبیل آن مرد آمد ، آن مرد با BMW آمد !!!! را یاد گرفتم !
نه سالگی در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم
ولی انداختم پای !!! پسز همسایه دیگرمان ! بنده خدا سر شب یک کتک
مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد که شیشه همسایه را نشکند
و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من !!!
دوازده سالگی : به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم
در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم
ولی ناظم آنجا کاملا به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاطر
چندین و چند منفی انضباط گرفتم ! البته به محض اینکه به اخلاق ایشان
آشنا شدم چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم !
هجده سالگی : در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی
در رشته ی میخ کج کنی واحد بوقمنچزآباد
( البته یکی از شعب توابع روستاهای بوقمنچزآباد ) قبول شدم !!
بیست و چهار سالگی : در این سال دانشگاه به اصرار مدرک
کاردانیام را که هنوز نیمیاز واحدهایش مانده بود تا پاس شود ، به من داد !!!!
بیست و شش سالگی : رفتم زن بگیرم گفتند
باید یک شغل پردرآمد داشته باشی . رفتم یک شغل پردرآمد داشته باشم ،
گفتند باید سابقه کار داشته باشی . رفتم دنبال سابقه کار
که در نهایت سابقه کار به من گفت : بی خیال زن گرفتن !!!
سی و سه سالگی : بالاخره با یکی مثل خودمون که در ترشی قرار داشت !
قرار مدارهای ازدواج و خواستگاری و عقد و بله برون و … رو گذاشتیم !
چهل و یک سالگی : در این سال گل پسر بابا که میخواست بره کلاس اول ،
دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که لوازم التحریر دارا و سارا
میخوام بردمش لوازم التحریری تا انتخاب کنه !
شصت و شش سالگی : تمام دندانهایم را کشیده بودم
و حالا باید دندان مصنوعی میخریدم . به علت اینکه حقوق بازنشستگی
ما اجازه خریدن دندان مصنوعی صفر کیلومتر !!! را نمیداد ،
دندان مصنوعی پدربزرگ همکلاسی سابقم
رو که تازه به رحمت خدا رفته بود !!! برای حداکثر بیست سال اجاره کردم .
معلوم بود که این دندان مصنوعی ها یک بار هم مسواک نخورده
ولی خوبیش این بود که حداقل شب ها یک لیوان آب یخ بالای سرم بود !
هفتاد و هشت سالگی : به علت سن بالای من و همسرم ،
پسرانمان ( بخوانید عروسهایمان ) ما را به خانه هایشان راه نمیدادند
هشتاد و پنج سالگی : بلافاصله بعد از خوردن یک کله پاچه ی درست
و حسابی دندان مصنوعی ها را به ورثه دادم تا دندانهایش را بین خودشان تقسیم کنند !
نود سالگی : همه فامیل در مورد اینکه من این همه عمر کرده بودم ،
زیادی حرف میزدند و فردای همین حرفهای زیادی بودکه به طور نا بهنگامی خدا بیامرز شدم !!! ( خدا نکنه )
رفتیم کوه ... دارم چوب جمع میکنم ...
میگه می خوای با چوبا آتیش درست کنی؟
پَـــ نَ پَـــ پشت دریاها شهریست قایقی خواهم ساخت ...
***************************************
دارم سبزی خورد می کنم ... دستم بریده ... میگم مامان چسب داری؟
میگه دستتو بریدی؟!
پَـــ نَ پَــــ می خوام کارم تموم شد دوباره سبزیارو بچسبونم!
***************************************
به دوستم زنگ زدم میگم ماشینم روشن نمیشه میگه استارت میزنی روشن نمیشه؟
میگم پَـــ نَ پَــــ وقتی ازش خواهش میکنم روشن نمیشه
***************************************
تو صف بربری نوبتم شده یارو میگه بربری میخوای؟
پَـــ نَ پــَـَـَـــ اومدم از شاگردت تایپ یاد بگیرم
ادامه مطلب ...
زن به شوهر: اگه من ازت جدا شم چی میشه؟
مرد: دیوونه میشم.
زن: نمیری دوباره زن بگیری؟
مرد: والا به دیوونه اعتباری نیست !
***************************************
روباهى داشت با موبایلى شماره میگرفت زاغه از بالاى درخت گفت:
پایین آنتن نمىده بده برات شماره بگیرم!!
روباه تا موبایل رو داد به زاغ
زاغ گفت: این عوض اون قالب پنیری
که کلاس سوم ابتدایى ازم زدی ! عوضی
***************************************
شعار بزرگ ژاپنیها:
اگر یک نفر می تواند کاری را انجام دهد,
تو هم می توانی آن را انجام دهی.
اگر هیچ کس نمی تواند کاری را انجام دهد, تو باید آن را انجام دهی.
نسخه ایرنی این شعار:
اگر کسی می تواند کاری را انجام دهد, اجازه بده آن را انجام دهد.
اگر کسی نمی تواند کاری را انجام دهد,
چرا ما وقتمان را برای آن تلف کنیم؟!
***************************************
ژاپنی ها میگن :
ما میتونیم ، مگر اینکه بلایی نازل بشه !
ما میگیم :
ما نمی تونیم ! مگر اینکه فرجی بشه !!!
***************************************
مردها مثل الکل هستند، دیر بجنبی همه شان می پرند !
ستاد یادآوری فرصت ها به بانوان
***************************************
به علت تورم فزاینده ی امسال ، نام امسال به " فشار ملی و تحمل اجباری " تغییر کرد !
***************************************
اون دنیا خدا نمی پرسه مدل ماشینت چیه؟ می پرسه چند تا پیاده رو سوار کردی؟
قابل توجه خانم هایی که نمی دونن نیت پسرها الهیه!
***************************************
مجردها بیشتر از متاهل ها درباره زنها اطلاع دارند، چون اگر نداشتند آنها هم تا حالا ازدواج کرده بودند!
***************************************
با خرید یکی از سیم کارتهای اعتباری ایرانسل و دریافت سیم کارت هدیه صاحب دو دوست پسر جدید دیگر شوید.طرح چند دوست پسری ایرانسل