دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهای از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
نویسنده : وحید . ح
دوستان عزیز لطفا" با احترام به نویسنده داستان حق کپی رایت را رعایت کنید
برای خواندن قسمت های قبلی از لینکهای زیر استفاده کنید
تو بیمارستان اولین نفری که وقتی چشام رو باز کردم دیدم باران بود ... بهم گفتم سلام ... بهوش اومدی ... بیا این قرص رو بخور ... دستم رو دراز کردم تا قرص رو بگیرم ولی ... نتوسنتم ، دستم رو عقب کشیدم ..
- خودتو لوس نکن دیگه ... دهنت رو باز کن ..
آره ، دهنم رو باز کردم و باران قرص رو بهم داد ... ما آدما گاهی کارائی می کنیم که بهشون افتخار نمی کنیم ...
یه خورده که گذشت باران گفت : نمی دونم چرا فک می کنی من باهات همچین کاری کردم .. ولی قسم می خورم به هر چی قبول داری ، به جون مهرداد ( بچه کوچیکه خواهر باران ) من از هیچی خبر ندارم ...
بهش نگاه کردم و باز هم نتونستم چیزی بگم ... کمی بعد پدر و مادرم هم اومدن ...
مادرم مثل همیشه صورتش خیس اشک بود .. پدر هم نگران به نظر می رسید ... دکتر هم پشت سر اونا وارد اتاق شد ..
- خب حال این پهلوون ما چطوره ؟
- خوبم آقای دکتر ...
- خوبه که خوبی ! ولی آزمایشا نشون میده باید سرگیجه هات بیشتر شده باشن ...
- بله ...
- خب واسه اون هم یه نسخه برات می نویسم که کمتر بیاد سراغت ..
- ممنونم .. آقای دکتر ..
کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم ...
- وقتم خیلی کمه ؟
نویسنده : وحید . ح
دوستان عزیز لطفا" با احترام به نویسنده داستان حق کپی رایت را رعایت کنید
برای خواندن قسمت های قبلی از لینکهای زیر استفاده کنید
جای تعجب نداشت که دوست باران از حرفام شکه شده بود .. مطمئن بودم باران حرفی بهش نمی زنه یا شاید هم می دونست و خودش رو به بی اطلاعی می زد ..
- ولی من اصلا نمی دون ... س ..تم ... این واقعیت نداره ..
- چرا اتفاقا عین واقعیته .. فقط یه مدت کوتاه وقت مونده ... هیچ وقت باران رو به خاطر حرفائی که بهم زد و بهشون عمل نکرد نمی بخشم ولی به خاطر این کارش ...
کمی ساکت شدم .. می تونستم نگاهش رو که بهم زل زده حس کنم .... ادامه دادم .. به خاطر این کار ازش کینه ای ندارم ... نمی تونم داشته باشم .. باران واسه من مرده ولی خاطراتش هنوز هم باهامه .. ببخشید من بیشتر از نمی تونم بمونم .. باید برم .. عذر می خوام ...
تنها قطرات اشک بود که باعث این خداحافظی شد ... سخت بود که حرفایی که آماده کرده بودم رو نگفتم ولی احساسم همونی بود که گفتم .. من باران رو بخشیده بودم .. با اینکه زندگیم تباه شد ولی ... ولی باران رو هنوز هم دوست داشتم ...
به آخری پارک رسیده بودم .. برگشتم یه نگاه به پشت سرم کاردم ، هنوز هم سر جا نشسته بود ، شاید واقعا از چیزی خبر نداشت ... ساعت 6 بود که با صدای موبایلم به خودم اومدم وو روی پل عابر پیاده بودم ... الو ...
صدائی بود که هیچ وقت نمی تونستم فراموشش کنم ....
- وحید ، تو رو خدا قطع نکن ...
فقط ساکت بودم ، حرفی واسه گفتن نداشتم ....
- تو .. تو ....
نویسنده : وحید . ح
دوستان عزیز لطفا" با احترام به نویسنده داستان حق کپی رایت را رعایت کنید
برای خواندن قسمت اول از لینک زیر استفاده کنید
کلافه بودم .. هنوز هم از اتفاقی که افتاده بود منگ بودم .. با اینکه چند ماهی ازش می گذشت هنوز هم نتونسته بودم باهاش کنارم بیام ... فکر اینکه باران باهام اون کار رو کرده باشه داغونم کرده بود .. به اندازه 10 سال پیرتر شده بودم .. هر چند می دونستم که به خاطر بیماری هستش ولی فکر کردنای زیاد هم بی تأثیر نبود ... باز هم آهی کشیدم و شروع به نوشتن کردم ... از اون موقع دیگه باران رو ندیده بودم ... فقط خونه بودم ، فقط گه گاهی می رفتم به همون پارک ، رو نیمکت سوم .. می نشستم مدتها می نشستم .. ولی نمی تونستم به یه جا خیره بشم همه جای شهر برام یه رنگ دیگه گرفته بود .. فکر اینکه چند مدت بعد دیگه نمی تونستم هیچکدوم از اینا رو ببینم آزارم میداد .. مدام به خاطرش اشک می ریختم ..بعد از تموم شدن ضبط آخرین آهنگ دیگه حسی واسه خوندن نداشتم .. صدام هم گرفته به نظر می رسید.. تلفن زنگ زد ، قبل از اینکه بتونم خودم رو تکون بدم و برش دارم قطع شد .. تو آشپزخونه بودم که یه بار دیگه صدای تلفن رو شنیدم .. تو اولین زنگ برداشتم بفرمائین ... یه صدایی از پشت خط گفتم سلام آقا وحید ... آشنا به نظر م رسید ولی نمی دونم کجا شنیده بودم ..
- من دوست باران هستم ! می خواستم اگه واستون ممکنه ببینمتون ...
- باران ! من دیگه باهاش کاری ندارم ... !
- می دونم ، ولی اگه لطف کنید و یه جائی قرار بذارید ممنونتون می شم .. وقتتون رو زیاد نمی گیرم ....
- باشه ... هر جایی شما بگین ... !
- پارکی که با باران قرار می ذاشتین .. همون جا ...
- نیمکت سوم ؟!
- نیمکت سوم !! فردا ساعت 4 .
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید ...
نویسنده : وحید . ح
دوستان عزیز لطفا" با احترام به نویسنده داستان حق کپی رایت را رعایت کنید
این داستان رو سعی می کنم تو 3 یا 4 قسمت براتون بذارم راستی پیشنهاد می کنم
تا آخرش رو بخونین ، موضوع جالبه ...
دیگه از همه چی خسته شده بودم .. یه راست از خونه زدم بیرون ، حتی حوصله ماشین سواری هم نداشتم ، بی اختیار به راه افتادم تا رسیدم به همون جائی که همیشه می رفتم .. یه پارک تو بلندترین نقطه شهر ، جای آرومی بود .. همیشه یا جوونای عاشق اونجا بودن یا پیر مرد و پیرزن هایی که رو یکی از نیمکت های سیاه اونجا می نشستند و به یه جائی تو شهر خیره می شدند .. ولی امروز نه خبری از جوونا بود نه خبری از پیرمرد و پیر زن ها .. امروز روز من بود .. روزی که باید همه چیز تموم می شد ... نشستم رو نیمکت سوم ... همیشه اونجا بودم ... به یه نقطه مشخص خیره شدم .. یهو نمی دونم چی شد .. دلم گرفت ... از چشام اشک اومد .. بی اختیار یاد گذشته افتادم ، وقتی یکی دیگه کنارم بود ... نتوسنتم تحمل کنم ... زدم زیر آواز ولی نه صدای خوندن داشتم و نه بغض گلوم فرصت خوندن میداد ... دوباره شروع کردم ....
غریبه ام من ..
ولی نه .. نمیشد .. بیشتر از اینا فرصت می خواستم ...
خواستم آروم بشم ... واسه همین سرم رو بلند کردم .. روبه آسمون .. نمی دونم چرا .. هر بار به آسمون نیگا می کردم آروم میشدم .. ولی این بار آسمون ابری بود .. ابرای سیاه ... دلم لرزید .. بلند شدم .. اومدم به آخرین نقطه پارک .. یه چیزی حدود 10 سانت با پرتگاه فاصله بود ... دست بردم تو جیبم .. یه سیگار برداشتم ، روشن کردم ... یهو یادم اومد قول داده بودم که دیگه نکشم ... با یه خنده تلخ پرتش کردم پایین .. دستام رو باز کردم .. باد سردی به صورت می خورد .. قرار بود تا همیشه خوشحال باشم ولی چرا اینطوری شد .. موضوع سر دوست داشتن بود .
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید ...
ادامه مطلب ...گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به
خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن
می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود
ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری
تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می
کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد
سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که
سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی
ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .
ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت
اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و
مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه
سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان
ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او
پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما
خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن
داستان های قشنگ وجود ندارد.
گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را می شناسم .
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسهی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آنرا همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم