سلام ، خوبی ؟ لطفا امشب در دسترس باش !
آخر پاییزه ، جوجه ها رو میشمرن !!!
***************************************
امشب را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم
شب یلدا ، این شب زایش مهر و میترا ، شب زایش نور و روشنائی
بر تو ایرانی مبارک
***************************************
باور به نور و روشنایی است ، که شام تیره ،از دل شب یلدا
جشن مهر و روشنایی به ما هدیه میدهد
یلدایتان مبارک
***************************************
شب یلدا شد و میلاد خوش ایزد مهر
زایش نور از این ظلمت تاریک سپهر
شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق.
.رخ معشوقه و مدهوشی دلداه عشق
شب یلدایتان پرستاره و پرخاطره باد
***************************************
هر چه از روشنی و سرخی داریم برداریم کنار هم بنشیینیم
و بگذاریم که دوستی ها سدی باشند در برابر تاریکی ها
یلدایتان رویایی...روزهایتان پر فروغ،شبهایتان ستاره باران!
***************************************
شب ولادت میترا ،الهه ی مهر بر آن شویم همانند پیشینیان
اهریمن وجودمان را مغلوب ساخته تا روشنایی مهر و محبت در دلمان جوانه زند و بذر عشق و
دوستی طولانی ترین شب سال را منور کند
یلدا مبارک
***************************************
یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست
تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم
تا فردایی روشن راهی دراز باقیست شب یلدا مبارک!
***************************************
شب یلدا همیشه جاودانی است / زمستان را بهارزندگانی است
شب یلدا شب فر و کیان است / نشان ازسنت ایرانیان است
یلدا مبارک
***************************************
یلدا، دختر سیاه موی بلند بالا، یادگار نام وطن
میوه پائیز ایران و عروس زمستان، در راه است
او را بر سفره مهر بنشانیم و با نسل فردا پیوندش دهیم
ایرانی بودن را فراموش نکنیم. یلدا مبارکباد
***************************************
شب یلد ا و وصف بی مثالش / خداوندا مخواه ،هرگز زوالش
شب یلدا فراتر از همه شب / نبینم هیچ کس افتاده در تب
شب یلدا زحزن و غم مبراست
شب یلدا مبارک
***************************************
شب یلدا شب بزم و سرور است / شبی طولانی و غمها بدور است
شباهنگام تا وقت سحرگاه / بساط خنده و شادی چه جوراست
***************************************
تو دلداری چو من دیوونه داری / تو مجنونی چو من بی خونه داری
شب یلدا مرا دعوت کن ای دوست / اگه تو یخچالت هندونه داری !
***************************************
بدو که روز کوتاهه / پائیز آخر راهه
هندونه رو آوردی؟ / جوجه هاتو شمردی ؟
زمستون میشه فردا / مبارک باشه یلدا !
***************************************
همه لحظه های پایانی پاییزت ، پر از خش خش آرزوهای قشنگ ..
یلدا مبارک
***************************************
در آغاز زمستان هرگز زمستانی مباد ، بهار آرزوهایت
یلدا مبارک . . .
شده یلدا مقارن با محرم
نمی دانم بخندم یا بگریم
مبارک، تسلیت عید و عزاتان
پس از شادی بخور یک ذره هم غم!
***************************************
آری امشب شب یلدا است
شب فال
شب عشق
شب هندوانه
وشب آزادی وشب رهایی
چیزی به یادم نمی آید
جز اینکه
امشب شب تنهایی من است
یلدایت مبارک
***************************************
من بلندای شب یلدا را / تا خود صبح شکیبا بودم
شب شوریده ی بی فردا را / با خیال تو به فردا کردم
چه شبی بود !؟ / عجب زجری بود !؟
غم آن شب که شب یلدا بود
***************************************
شب یلدای من آغاز شد
نه سرخی انار نه لبخند پسته نه شیرینی هندوانه
بی تو یلدا زجر آور ترین شب دنیاست
بی من یلدایت مبارک
***************************************
سهم من از شب یلدا شاید
قصه ای از غصه و انار سرخی که پر از دلتنگی ست
غم هایم بلند همانند شب یلداست
***************************************
شب یلداست
دلم در خواب پروانه شدن بود
ولی افسوس
دلم در اوج رفتن روبه شمعی سوخت و من نالان
کنار سفره ای از عشق خالی
شبی مایوس و سرگردان دارم امشب
***************************************
شب یلدا شد و رفتی و از غم خوانده ام
از این هجرت به آن شب گیسوان افشانده ام
گذشت اما هزاران شب از آن هجران و من
اسیر آن شب یلدای جانسوز مانده ام
شدم با چت اسیر و مبتلایش***شبا پیغام می دادم از برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم***تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد***ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش***کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش
بگفت چشمان من خیلی فریباست***ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من***اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هرشب به او چت می نمودم***به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام***که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم***ز فکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده***که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست***زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت***هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار***گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود***زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت***تو گویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا***بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قـــد رعنـــا***کمـــان ِابــرو و چشم فریبـــا
مسن تر بود او از مادر من***بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم***از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست***دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر***نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به “شاعر”***به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت***سرانجامی نـدارد قصّه ی چت
1.روزهای تعطیل مثل بقیه روزها ساعتتون رو کوک کنین تا همه از خواب بپرن
2.سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتون رو روی بوق بذارین تا جلویی
ها زود تر راه بیفتند
3.وقتی میخواین برین دست به آب با صدای بلند به اطلاع همه برسونین
4.وقتی از کسی آدرسی رو می پرسین بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوی
چشمش از یه نفر دیگه بپرسین
5.کرایه تاکسی رو بعد از پیاده شدن و گشتن تمام جیبهاتون به صورت
اسکناس هزاری پرداخت کنید
6.همسرتون رو با اسم همسر قبلیتون صدا بزنین
7.جدول نیمه تموم دوستتون رو حل کنین
8.روی اتوبان و جاده روی لاین منتهی الیه سمت چپ با سرعت پنجاه
کیلومتر در ساعت حرکت کنین
9.وقتی عده زیادی مشغول تماشای تلویزیون هستند مرتب کانال رو عوض
کنین
10.از بستنی فروشی بخواین که اسم پنجاه و چهار نوع بستنی رو براتون
بگه
11.در یک جمع سوپ یا چایی رو با هورت کشیدن نوش جان کنین
12.به کسی که دندون مصنوعی داره بلال تعارف کنین
13.وقتی از آسانسور پیاده میشین دکمه های تمام طبقات رو بزنین و
محل رو ترک کنین
14.وقتی با بچه ها بازی فکری می کنین سعی کنین از اونها ببرین
15.موقع ناهارتوی یک جمع جزئیات تهوع وگلاب به روتون استفراغی که چند روز
پیش داشتین رو با آب و تاب تعریف کنین
16.ایده های دیگران رو به اسم خودتون به کار ببرین
17.بوتیک چی رو وادار کنید شونصد رنگ و نوع مختلف پیراهنهاشو باز
کنه و نشونتون بده و بعد بگین هیچ کدوم جالب نیست و سریع خارج بشین
18.شمع های کیک تولد دیگران رو فوت کنین
19.اگر سر دوستتون طاسه مرتب از آرایشگرتون تعریف کنین
20.وقتی کسی لباس تازه می خره بهش بگین خیلی گرون خریده و سرش کلاه
رفته
21.صابون رو همیشه کف وان حموم جا بذارین
22.روی ماشینتون بوقهای شیپوری نصب کنین
23.وقتی دوستتون رو بعد ازیه مدت طولانی می بینین بگین چقدر پیر
شده
24.وقتی کسی در جمعی جوک تعریف می کنه بلافاصله بگین خیلی قدیمی
بود
25.چاقی و شکم بزرگ دوستتون رو مرتب بهش یادآوری کنین
26.بادکنک بچه ها رو بترکونین
27.مرتب اشتباه لغوی و گرامری دیگران هنگام صحبت رو گوشزد کنین و
بهش بخندین
28.وقتی دوستتون موهای سرش رو کوتاه میکنه بهش بگین موی بلند بیشتر
بهش می یاد
29.بچه جیغ جیغوی خودتون رو به سینما ببرین
30.کلید آپارتمان طبقه سیزدهم تون رو توی ماشین جا بذارین و وقتی
به در آپارتمان رسیدین یادتون بیاد! ﴿این راه هم جنبه هایی از مازوخیسم
در بر داره
31.ایمیل های فورواردی دوستتون رو همیشه برای خودش فوروارد کنین
32.توی کنسرتهای موسیقی بزرگ و هنری ، بی موقع دست بزنین
33.هر جایی که می تونین ، آدامس جویده شده تون رو جا بذارین! ﴿توی
دستکش دوستتون بهتره
34.حبه قند نیمه جویده و خیستون رو دوباره توی قنددون بذارین
35.نصف شبها با صدای بلند توی خواب حرف بزنین
36.دوستتون که پاش توی گچه رو به فوتبال بازی کردن دعوت کنین
37.عکسهای عروسی دوستتون رو با دستهای چرب تماشا کنین
38.پیچهای کوک گیتار دوستتون رو که ۵ دقیقه دیگه اجرای برنامه داره
حداقل ۲۷۰ درجه در جهات مختلف بچرخونین
39.با یه پیتزا فروشی تماس بگیرین و شماره تلفن پیتزا فروشی
روبروییش که اونطرف خیابونه رو بپرسین
40.شیشه های سس گوجه فرنگی و هات سس فلفل رو عوض کنین
41.موقع عکس رسمی انداختن برای هر کس جلوتونه شاخ بذارین
42.توی ظرفهای آجیل برای مهموناتون فقط پسته ها و فندقهای دهان
بسته بذارین
43.شونصد بار به دستگاه پیغام گیر تلفن دوستتون زنگ بزنین و داستان
خاله سوسکه رو تعریف کنین
44.توی روزهای بارونی با ماشینتون با سرعت از وسط آبهای جمع شده رد
بشین
45.توی جای کارت دستگاههای عابر بانک چوب کبریت فرو کنین
46.جای برچسبهای قرمز و آبی شیرهای آب توالت هتل ها رو عوض کنین
47.یکی از پایه های صندلی معلم یا استادتون رو لق کنین
48.توی مهمونی ها مرتب از بچه چهار ساله تون بخواین که هر چی شعر
بلده بخونه
49.چراغ توالتی که مشتری داره و کلید چراغش بیرونه رو خاموش کنین
گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به
خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن
می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود
ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری
تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می
کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد
سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که
سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی
ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .
ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت
اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و
مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه
سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان
ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او
پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما
خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن
داستان های قشنگ وجود ندارد.
گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی
***************************************
***************************************
***************************************
به سلامتی اونایی که ماروهمینجوری دوس دارن وگرنه بهترازماروهمه دوس دارن.
***************************************
زندگی صحنه یکتایی هنرمندى ماست،هرکسی نغمه خودخواندوازصحنه رود،صحنه پیوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارندبه یاد!
***************************************
سوختن،قصه ی شمع است ولی قسمت ماست/ شاید این قصه ی تنهایی ماکارخداست/ آنقدرسوخته ام باهمه بی تقصیری/ که جهنم نگذاردبه تنم تاثیری/...
ادامه مطلب ...
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را می شناسم .
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
مشروط شوید. مشروطی را برای دانشجو ساخته اند نه رئیس دانشگاه و اساتید. هیچکدام همه واحد های خود را پاس نکنید. از حد مجاز مشروطی و ترم های مجاز حضور در دانشگاه نهایت استفاده را ببرید. مطمئن باشید بیرون از دانشگاه هیچ خبری جز رفتن به سربازی و بعد از آن بیکاری وجود ندارد. حداقل وقتی که در دانشگاه حضور دارید به عنوان یک دانشجو شناخته می شوید نه یک بیکار.
تا دوران تحصیلتان تمام نشده در دانشگاه عاشق شوید و ازدواج کنید. چون اگر دانشگاهتان تمام شود هیچکس حاضر نیست با یک آدم آس و پاس بیکار ازدواج کند.
- جزوه های خود را مرتب و منظم بنویسید شاید فرجی شد و کسی برای گرفتن جزوه به شما مراجعه کرد و بختتان باز شد وگرنه بعد از تمام شدن دانشگاه بخت ازدواج را از دست خواهید داد.
- یکی از راه های گرفتن نمره درس خواندن است. برای گرفتن نمره راه های دیگری هم وجود دارد. یکی از ساده ترین این راه ها پاچه خواری است. اکثر دانشجویان و به خصوص شاگرد اول ها نمره خود را از این طریق به دست می آورند. راه دیگر گرفتن نمره، جنس مخالف بودن است که در این روش نیازی نیست شما کار خاصی انجام دهید. نمره خود به خود برای شما منظور می شود.تهدید استاد به پنچر کردن ماشینش، مظلوم نمایی و بهانه مریضی و فوت اقوام درجه یک و دو و پیدا کردن آشنا و استفاده از بند پ روش های دیگر گرفتن نمره است که در مواقع لزوم توصیه می شود.
- در فعالیت های فوق برنامه شرکت کنید. شما با درس خواندن فوقش یک لیسانسه بیکار می شوید. اما با شرکت در برنامه های فوق برنامه استعداد های هنری و غیر هنری خود را کشف و استعداد های هنری خود را خنثی و استعداد های غیر هنری خود را ضبط و بعد از فارغ التحصیل شدن به کار می بندید.
- به تمام همکلاسی های خود پیشنهاد ازدواج بدهید و بعد از فارغ التحصیلی با دختر خاله پدرتان ازدواج کنید.
با این کار هم مدت مدیدی چند نفر را سر کار گذاشته اید و آمار بیکاری را در کشور کاهش داده اید و هم باعث بالا رفتن اعتماد به نفس چند نفر شده اید و هم روابط فامیلی را تقویت کرده اید.
- با گرفتن پایین ترین مدرک، دانشگاه را رها کنید. هرگز از یک سوراخ دوبار گزیده نشوید. ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد و دکتری یک اشتباه بزرگ است هر وقت تحصیل را رها کنید و به کار اصلی خانوادگیتان برگردید، سود کرده اید. با ادامه تحصیل شما یک فوق لیسانس و یا دکتر بیکار خواهید شد که دیگر نمی توانید سرتان را پیش در و همسایه بلند کنید. پس تا دیر نشده به فکر یک کار نان و آب دار باشید.
رفتم پمپ بنزین به یارو میگم ۴۰ تا بزن
میگه ۴۰ لیتر؟
پَـــ نَ پَــــ ۴۰ تا قاشق چای خوری
***************************************
به دوستم میگم فهمیدی مریم جدا شد؟؟؟ میگه از شوهرش؟؟؟؟؟ پَـــ نَ پَــــ چسبیده بود کف ماهیتابه کفگیر زدم جدا شد
***************************************
از دل درد دارم میمیرمو جلوی دستشویی دارم پیچ و تاب میخورم .
بعد 2 ساعت یارو اومده بیرون میگه دستشویی داری ؟؟
میگم پَـــ نَ پَـــ دیدم فضای مناسب و دلبازیه اومدم موج مکزیکی تمرین میکنم.
***************************************
ایستک خریدم ، در باز کن رو دادم به دوستم ، میگه : با این بازش کنم ؟!!!
میگم پَــــ نَ پَــــ !!! روش راست کلیک کن ! اوپن ویت رو بزن ! با اینترنت اکسپلور بازش کن !!
همچین نگام میکنه میگه : کاش وی پی ان داشتم ! چون اگه الکل داشته باشه فیلتره !!!
***************************************
ادامه مطلب ...
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسهی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آنرا همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟