گل یخ

بنگر که بزرگترین آرزوی من چه کم حرف است : تو !

گل یخ

بنگر که بزرگترین آرزوی من چه کم حرف است : تو !

داستان ( واقعی ) قسمت چهارم ( پایانی )

نویسنده : وحید . ح

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

دوستان عزیز لطفا" با احترام به نویسنده داستان حق کپی رایت را رعایت کنید


برای خواندن قسمت های قبلی از لینکهای زیر استفاده کنید


 

 

تو بیمارستان اولین نفری که وقتی چشام رو باز کردم دیدم باران بود ... بهم گفتم سلام ... بهوش اومدی ... بیا این قرص رو بخور ... دستم رو دراز کردم تا قرص رو بگیرم ولی ... نتوسنتم ، دستم رو عقب کشیدم ..

-          خودتو لوس نکن دیگه ... دهنت رو باز کن ..

آره ، دهنم رو باز کردم و باران قرص رو بهم داد ... ما آدما گاهی کارائی می کنیم که بهشون افتخار نمی کنیم ...

یه خورده که گذشت باران گفت : نمی دونم چرا فک می کنی من باهات همچین کاری کردم .. ولی قسم می خورم به هر چی قبول داری ، به جون مهرداد ( بچه کوچیکه خواهر باران ) من از هیچی خبر ندارم ...

بهش نگاه کردم و باز هم نتونستم چیزی بگم ... کمی بعد پدر و مادرم هم اومدن ...

مادرم مثل همیشه صورتش خیس اشک بود .. پدر هم نگران به نظر می رسید ... دکتر هم پشت سر اونا وارد اتاق شد ..

-          خب حال این پهلوون ما چطوره ؟

-          خوبم آقای دکتر ...

-          خوبه که خوبی ! ولی آزمایشا نشون میده باید سرگیجه هات بیشتر شده باشن ...

-          بله ...

-          خب واسه اون هم یه نسخه برات می نویسم که کمتر بیاد سراغت ..

-          ممنونم .. آقای دکتر ..

کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم ...

-          وقتم خیلی کمه ؟


-          عمر دست خداست ... ولی واقعیت رو بگم ..حالت زیاد خوب نیست ...

مادرم رفت بیرون .. باران هم چشاش پر از اشک شده بود ... ولی سعی می کرد خودش رو کنترل کنه ...

پدر می خواست بهم دلداری بده ... گفتم .. میدونم زیاد اذیتتون کردم ... ببخشم ...

دکتر گفت : فردا مرخصی به شرط اینکه قرصاتو سر وقت بخوری ...

یکی دو روزی هم تو خونه استراحت کردم ... تا روز سوم که باران زنگ زد .. این بار دوست داشتم جوابش رو بدم ... با هم حرف زدیم .. یه قرار تو همون جای همیشگی ...

همه چی تغییر کرده بود .. همیشه این من بودم که سر قرارهام زودتر می رفتم ولی مثل اینکه این بار هم باران زودتر از من رسیده بود ...

-          جالبه ، همیشه دیر می کرد ؟

-          سلام ...

-          سلام !

دوباره با باران ، کنار هم .. روی همون صندلی سوم نشسته بودم

-          زود اومدم تا یه وقت کسی این صندلی رو نگیره ...

-          خب ...

-          نکشوندمت تا اینجا که بخوام حرفای تکراری تحویلت بدم .. اون روز بعد از این که تو از کافی شاپ بیرون رفتی من با اون پسره بهم زدم ...

-          راستی چند وقت بود می شناختیش .. یه سال .. دو سال . یا شاید هم قبل من ...

-          بی انصافی نکن ... همش 2 ماه بود .. بهم حق بده .. هر وقت بهت زنگ زدم که بریم بیرون.. گفتی کار دارم ... هر وقت خواستم پیشم باشی درگیر ضبط آهنگات بودی یا داشتی تمرین می کردی .. یا دنبال آهنگساز بودی ...

حق داشت .. اون اواخر به هیچ کس غیر از خودم توجه نداشتم ... ولی هیچ کدوم از اینا دلیل نمشد باران باهام اون کار رو کنه ...

-          ولی فک نمی کنی که اینا باعث بشه اون بلا رو ...

-          باز هم می گم من از چیزی خبر ندارم .. وقتی رها گفت باور نکردم .. واسه همین می خواستم با خودت صحبت کنم ... وحید ، چی شد .... ؟

کمی آروم تر شده بودم .. با شک و دلهره ماجرا رو بهش توضیح دادم ...

-          یعنی پیش پلیس نرفتی ..

-          نه ، ولی فکر کنم خانواده ام اطلاع داده بودن ..

-          بعدش ..

-          بعدش وقتی اون مرده بهم زنگ زد و گفت تو باعث این اتفاق بودی .. دیگه ..

-          چطور باور کردی من می تونم همچین بلائی سرت بیارم ...

-          باور ؟!! هنوز هم باور ندارم چه اتفاقی افتاده ... باران این بار خودم ازت می خوام سراغ من نیا ... دوست داشتم تا آخر عمر کنار تو باشم .. ولی ...

-          اینطوری نگو .. تو هنوز ...

لبخند تلخ و بی احساسی زدم و گفتم ...

-          هنوز یه چند روزی وقت دارم ..

چشاش دوباره پر شده بود ولی این بار زد زیر گریه ...

-          باران ... عزیزم ..قربونت برم ببخشید ...

-          همش تقصیر من بود ...

-          نه تو مقصر نیستی ...

موبایلم زنگ زد .. جواب دادم ...

-          کی بود ؟

-          از کلانتری بود .. مثل اینکه ...

یه راست رفتیم اونجا .. تو همون نگاه اول شناختمشون ...

-          خو.دشونن ؟

-          بله ؟! اون دوتا رو اونجا دیدم ...

من ماجرای تلفن رو به کسی غیر از باران و رها نگفته بودم ولی این بار خواستم بگم ... بعد از توضیح دادن ماجرا ، شماره ای که بهم اس ام اس زده بود و باهام تماس گرفته بود رو بهشون دادم ...

-          چن لحظه صب کن !

این رو گفت و از اتاق خارج شد .. بعد از چند دقیقه برگشت و گفت ..

-          چرا زودتر بهمون نگفتی ؟! این خط دزدی بوده .. الآن هم دیگه ازش استفاده نمیشه ....  فقط ..

-          فقط چی ؟

-          گفتی قرار بود ازدواج کنی ... ؟

-          بله قرار بود ؟

-          می تونم با اون دختر هم صحبت کنم ..

-          نمی دونم ...

-          اگه تونستی بیارش تا چند تا سوال ازش بپرسم ..

می دونستم باران به خاطر اینکه نشون بده گناهی نداره کمکم می کنه .. بهش یه اس ام اس زدم ... زودتر از اونی که فکرش رو بکنم از کلانتری باهام تماس گرفتن ..

-          سلام جناب سروان ...

-          با من کاری داشتین ...

-          رک بگم ... خیلی باهامون همکار کردن ... می دونستی قبل از تو با کس دیگه ای دوست بوده ؟

-          بله .. بهم گفته بود که چن ماهی با یه پسره دوست بوده ولی پسره عادتهایی داشته که باعث شده ارتباطشون قطع بشه ..

-          در ظاهر بله .. ؟

-          در ظاهر ؟ منظورتون ...

-          نه ... منظورم رو درست متوجه نشدی ... حالا بعدا بهت می گم .. بذار ببینیم می تونیم ازش ردی بدست بیاریم ...

-          گفتی پسره یه عادتهایی داشته میشه بگی مثل چی ... ؟

-          من که خودم نمیدونم .. هر چی هم میدونم باران بهم گفته .نمیدونم باران میگفت مثل دیوونه ها رفتار میکرد .. حرف میزد .. حتی حرکاتش عادی نبود ...

چند روز بعد مطلع شدم که پسره از ایران خارج شده و دسترسی بهش تقریبا غیر ممکنه ... فردای همون روز با باران قرار داشتم تا همه چیز رو بهم بگه ... قبل از رفتن سرم بدجور گیج رفت ... خون دماغ شدم ولی این دفعه از دهنم هم خون اومد ...  خیلی زودتر رفته بودم ... راستش دوست داشتم آخرین آهنگ ضبط شده رو به باران نشون بدم .. نشستم رو صندلی ... داشتم آهنگ رو گوش میدادم که یهو سرم گیج رفت .. باز هم از دهنم خون اومد .. بعد یک دفعه همه چی سیاه شد ... دیگه چیزی نفهمیدم ....

حالا ماجرای اون پسره چی بود .. راستش پسره قبل از اینکه رابطه اش با باران قطع بشه قسم می خوره که اگه نتونه با باران ازدواج کنه نمیذاره کس دیگه ای هم با باران ازدواج .. اینطوری بود که از وقتی من وارد زندگی باران شده بودم  محکوم بودم ...


 نویسنده : وحید .ح

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد