گل یخ

بنگر که بزرگترین آرزوی من چه کم حرف است : تو !

گل یخ

بنگر که بزرگترین آرزوی من چه کم حرف است : تو !

داستان ( واقعی ) قسمت سوم

 

نویسنده : وحید . ح

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

دوستان عزیز لطفا" با احترام به نویسنده داستان حق کپی رایت را رعایت کنید


برای خواندن قسمت های قبلی از لینکهای زیر استفاده کنید


 

جای تعجب نداشت که دوست باران از حرفام شکه شده بود .. مطمئن بودم باران حرفی بهش نمی زنه یا شاید هم می دونست و خودش رو به بی اطلاعی می زد ..

-          ولی من اصلا نمی دون ... س ..تم ... این واقعیت نداره ..

-          چرا اتفاقا عین واقعیته .. فقط یه مدت کوتاه وقت مونده ... هیچ وقت باران رو به خاطر حرفائی که بهم زد و بهشون عمل نکرد نمی بخشم ولی به خاطر این کارش ...

کمی ساکت شدم .. می تونستم نگاهش رو که بهم زل زده حس کنم .... ادامه دادم .. به خاطر این کار ازش کینه ای ندارم ... نمی تونم داشته باشم .. باران واسه من مرده ولی خاطراتش هنوز هم باهامه .. ببخشید من بیشتر از نمی تونم بمونم .. باید برم .. عذر می خوام ...

تنها قطرات اشک بود که باعث این خداحافظی شد ... سخت بود که حرفایی که آماده کرده بودم رو نگفتم ولی احساسم همونی بود که گفتم .. من باران رو بخشیده بودم .. با اینکه زندگیم تباه شد ولی ... ولی باران رو هنوز هم دوست داشتم ...

به آخری پارک رسیده بودم .. برگشتم یه نگاه به پشت سرم کاردم ، هنوز هم سر جا نشسته بود ، شاید واقعا از چیزی خبر نداشت ... ساعت 6 بود که با صدای موبایلم به خودم اومدم وو روی پل عابر پیاده بودم ... الو ...

صدائی بود که هیچ وقت نمی تونستم فراموشش کنم ....

-          وحید ، تو رو خدا قطع نکن ...

فقط ساکت بودم ، حرفی واسه گفتن نداشتم ....

-          تو .. تو ....

قبل اینکه حرفش تموم بشه صدای گریه اش بلند شد ... باران آروم باش ...

-          تو را جع به من چی فک کردی .. من هر کاری هم که کرده باشم ، واقعا فک می کنی اونقد پست باشم که بخوام یه همچین کاری رو باهات بکنم ... تو حتی به من اجازه ندادی توضیح بدم ..

-          چی رو می خواستی توضیح بدی ... اینکه همه حرفات دروغ بوده .. اینکه ..

نتوسنتم ادامه به سرفه کردن افتادم .... این اواخر خیلی ضعیف تر شده بودم ... سینه ام به شدت می سوخت ، دوباره سرم گیج رفت و چند قطره خون از دماغم اومد ... نتونستم سرپا بایستم ،  نشستم .. از پشت تلفن صدایباران رو می شنیدم که مدام می گفت چی شد ؟

تلفن رو قطع کردم ...صدای باران یه موقعی بود بهم آرامش می داد .. یه موقعی بود اگه یه روز نمی شنیدمش نگران می شدم  ولی الآن فقط باعث می شد فشار عصبی بهم دست بده ...

تلفن مدام زنگ می خورد تا اینکه بالاخره خاموشش کردم ... با خودم گفتم به چی فک می کردیم چی شد ... حرفی بود که وقتی دانشجو بودم مدام می گفتم .. خدایا انصاف نبود .. نه واقعا هم انصاف نبود .. این چن وقتی اخیر خیلی شده بود کنترلم رو از دست بدم ، پاهام سست شده بودن و نتوسنته بودم سر پا بایستم ... هر دفعه هم می زدم زیر گریه .. گریه نه از بابت درد ، به این خاطر که داشتم ذره ذره و با عذاب جون دادن خودم رو به چشم می دیدم .. گریه های مادرم هم به قدری زیاد بودن که گاهی به خاطرش باعث و بانیش رو نفرین می کردم ولی آروم تر که می شدم می گفتم نه خدایا حرفامو جدی نگیر ... یه رو که داشتم از خونه بیرون می اومدم باران رو دیدم .. سلام کرد ..

سرم رو پایین انداختم و بی توجه از کنارش گذشتم .

-          چی شده ؟ چرا اینطوری شده ؟ چرا موهات ....

حرفش رو ادامه نداد ...

-          ببخشید ، منظوری نداشتم ...

-          می دونم .. تو منظورتو یه جور دیگه نشون میدی ...

حرصم گرفته بود .. چرا باید باران میومد و به چشام نگاه می کرد و این حرفا رو رک بهم می زد ...

به راه افتادم .. مقصد مشخصی نداشتم ولی با علایمی که مدام هم بیشتر و قوی تر می شدن احساس می کردم وقت زیادی نمونده .. فقط می خواستم تا می تونم دنیا رو به خاطر بسپارم ... یه آن باران برگشت و گفت ...

-          رها چی می گفت ، من حرفاش رو باور نکردم ولی حالا .. حالا که تو این وضع دیدمت ... به عشقمون قسم .....

-          بهش نگاه نکردم و گفتم .. عشق .. خانم محترم سر کوچه .. تو بقالی می خریدن .. من فروختمش .... شما که عشق دیگه ای هم دارین ...

-          خیلی بی انصافی ؟!!

-          من ؟! یا تو ؟ ببین باهام چیکار کردی ... ! بلد نبودی بهم بگی نیم تونی باهام بمونی ... خب حق هم داری همینطوری که نمیشد ، باید یه بهونه خوبی پیدا می کردی تا بگی دیگه نمیشه ادامه داد ...

-          ولی من از چیزی ....

نذاشتم حرفش رو ادامه بده ...

-          باشه ، تو راست میگی ... حالا که چی ... اومدی مرگ من رو تماشا کنی ... ببین ... اصلا می خواهی از ذره ذره جون دادنم فیلم می گیرم میدم تماشا کنی ...

نفسام به شماره افتادم بود ... ضربان قلبم شدیدتر شده بودم ... سرم گیج می رفت .. یهو افتادم رو زمین ... (ادامه دارد )

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد